قلب دوستم
شب اگر درون من سقوط کند
و شط خونم سياهي پذيرد
بادبان به سوي تو خواهم گشود
اي سپيده ي شبگير
من هنوز نه چندان مغرورم که لنگر برنگيرم
و درين تيرگي بميرم
من آن ستاره يي را ميجويم که به قلب دوستم رهنمون شود
نه آنکه سر سير و سفرم هست
که حديث زندگي را مرور مي کنم
زنجيري گردنم را مي فشرد
بي که بدانم به کجا پيوسته
و هر لحظه کوتاهتر ميشود
من هنوز نه چندان مغرورم که لنگر برنگيرم
و درين تيرگي بميرم